قدیمی ترین عکس از شیره خانه ( تجمع معتادان ) ایران در زمان قاجار.
هنگامه قاضیانی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن در سی امین جشنواره بین المللی فیلم فجر را دریافت کرد.
خبرگزاری فارس: وقتی از عدل امیرالمؤمنین میگوییم، سریع میگویند ما کجا و «علی» کجا؟ اگر از جبهه و رزمندهها به گونهای بنویسیم که نتیجهاش بشود، بابا ما کجا و رزمندهها و شهدا کجا! فایدهای ندارد؛ باید آنقدر حقیقت را قابل لمس ارائه دهیم که نشان دهد این آدمی که الان اسطوره است، همین بچه محل خودمان بود.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، حالا که 32 سال از آغاز جنگ گذشته، شاید برای یاد کردن از اهالی آن جهاد آسمانی و رفتن به روزهایی که بوی باروت و خون و حماسه میدهد، باید بهانهای دست و پا کنی و چه بهانهای بهتر از اینکه هر از گاهی گوشه دلت برای چیزی تنگ شود؛ آنقدر تنگ شود که وقتی در سکوت داری به سالهایی که قطعهای از خودت را در آن جا گذاشتهای باز میگردی، دلتنگیهایت قطرهای زلال و شفاف شود و از گوشه چشمت به روی گونهات بلغزد؛ از گرمای آن یک قطره اشک، چنان شوری در وجودت میپیچد که انگار آنکه دلت هوایش را کرده بود، همانجا کنارت نشسته و چشمهای مهربانش را به چشمهایت دوخته، مثل همان روزها. خوب که گرم تماشای چشمهای او میشوی، چشمت به چشمهای دیگری باز میشود که همهشان را میشناسی، این نگاهها برای تو آشناست؛ ساعتها و روزها و ماهها و سالها با آنها بودهای؛ با آنها حرف زدی، کنارشان راه رفتی یک جانشستهاید و خوابیدهاید و برخاستهاید، با هم سلاح به دست گرفتهاید، سربند یک دیگر را بستهاید، از خاکریزها عبور کردهاید و با همان کینهای که همهتان از دشمن به دل داشتید، چشم خصم را کور کردهاید و بارها برای این مردانگی و غیرت به خود بالیده بودید. اما این روزها وقتی در خودت خلوت میکنی، میبینی خیلی از این نگاهها را گم کردهای؛ برای همین دلت حسابی برای آن نگاه مهربان آشنا و نگاههایی که همه وجود را پر کرده است، حسابی تنگ شده است؛ این میشود بهانهای که بخواهی جایی، روایتگر این نگاههای آشنای مهربان باشی که سالهاست از راهی دور به تو لبخند میزنند؛ جایی مثل یک حسینیه که برای یاران سالهایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، روضه بخوانی... ؛ و شاید یک وبلاگ تو را به آرزویت برساند.... . ****** وبلاگ «گردان غواصی نوح» به همت یکی از بازماندگان این گردان پا گرفته و چند سالی است به پاتوق بروبچههای گردان اخلاص و گردان غواصی نوح تبدیل شده است؛ نویسنده وبلاگ خودش را «عماد سماوات» معرفی کرده، نام مستعاری که از نام یکی از شهدای گردان وام گرفته است، از شهید «بهنام سماوات»: "شهید سماوات خیلی بچه مظلومی بود؛ او تهرانی بود و لهجهاش به دل ما مینشست؛ عماد در کربلای 4 به شهادت رسید". مطالب این وبلاگ برگرفته از خاطرات سماوات از دفاع مقدس و خاطرات همرزمان وی است؛ مطالبی که به دلیل سبک خوب روایتشان در روزنامههای مشهد به خصوص روزنامه شهرآرا جای خودش را باز کرده است؛ سماوات اصالتاً مشهدی است و از مشهد هم به جبهه اعزام شده و از سال 65 تا آخر جنگ در منطقه حضور داشته است و حالا هم در مشهد یک جهاد سایبری به راهانداخته است؛ سماوات انگیزه نوشتن از همرزمان آسمانیاش را چنین بیان کرده است: من گریزانم از این خستهترین شکل حیات و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بستند میگریزم از شب میگریزم از عشق و تو ای پاکترین خاطرهها همه جا در پی تو میگردم گردان غواصی نوح از نیروهای گردان اخلاص (اطلاعات و عملیات) لشکر بیست و یک امام رضا (ع) در سال 65 تشکیل شد؛ نیروهای این گردان در مکانی در نزدیکی خرمشهر به نام پایگاه «شهید شاکری» آموزشهای مخصوص غواصی و بلم رانی را گذراندند؛ این نیروهای ویژه، در عملیات متعددی شرکت جستند که مهمترین آن کربلای چهار، کربلای پنج و کربلای هشت بود؛ تعداد زیادی از اعضای این گردان به شهادت رسیدند؛ کمینه که افتخار کفشداری این بزرگمردان در حسینیه شهید شاکری را داشتم به یاد ایشان و به نام این دوستان بهشتی مینویسم؛ امید که همرزمان عزیز و بازماندههای گردان ما را در این امر یاری داده و شهیدان، دستمان را بگیرند. *چرا گردان غواصی نوح سماوات درباره شکلگیری گردان غواصی نوح میگوید: گردان غواصی نوح به بهانه اجرای عملیاتهای کربلای 4 و 5 تشکیل شد؛ عملیات کربلای 4 به تأخیر افتاد و در مرحله اجرا نیز لو رفت، به طوری که جمع زیادی از رزمندهها به شهادت رسیدند و بخش زیادی از نیروها نیز وارد عمل نشدند؛ اما به فاصله حدود 15 روز بعد از آن، عملیات کربلای 5 انجام شد؛ در شرایطی که دشمن تصور میکرد نیروهایی که در یک عملیات اینقدر آسیب دیده و تلفات داشته، قادر به عملیات دیگری نیست، بچهها در کربلای 5 به آب زدند و الحمدلله عملیات موفقی بود. سماوات خدمت در جبهه را با گردان اخلاص آغاز کرده و بعد از آن به گردان غواصی نوح پیوسته است؛ اما جبهه رفتنش ماجرای جالبی دارد؛ وی با یادآوری آن روزها میگوید: من متولد 1349 هستم و اواخر سال 64 به جبهه رفتم؛ آن موقع 16 سالم بود که به همراه لشکر سپاهیان محمد (ص) از مشهد به منطقه اعزام شدم و به عضویت گردان اطلاعات عملیات اخلاص درآمدم؛ بعد از مدتی حضور در گردان اخلاص به فراخور نیازی که برای شرکت در عملیات کربلای 4 داشتیم، یک گردان از نیروهای گردان اخلاص و گردانهای دیگر برای آموزش غواصی تشکیل شد که بنده نیز یکی از این نیروها بودم؛ فرمانده ما سردار «حاج مصباح» بود و اغلب همگروهیهایم هم سن و سال خودم بودند؛ آن موقع اصلاً فکر نمیکردم وارد چنین فضایی شوم. *دوست داشتم تخریبچی شوم، از غواصی سردرآوردم او با اینکه خودش را برای حضور در گردان تخریب آماده میکرده، اما به دلیل مخالفتهای پدرش از پیوستن به این گردان باز میماند؛ سماوات تعریف میکند: من برای رفتن به جبهه اصرار میکردم و خیلی دوست داشتم عضو گردان تخریب شوم؛ مادرم خیلی ناراضی نبود، فقط نصیحت میکرد که "ننه سعی کن خودت را جلوی تیر و تفنگ ندازی" اما پدرم نظر دیگری داشت، ضمن اینکه خیلی با جبهه رفتنم موافق نبود، وقتی اصرار مرا برای رفتن به گردان تخریب دید، گفت "اگر عضو گردان تخریب شوی حلالت نمیکنم؛ اگر شهید هم بشوی شهید راه خدا نشدی، جایی که آرام باشد و تیر و ترکش نداشته باشد، خدمت کن". در دوره آموزشی از تخریب لشکر آمدند و از مزایای تخریب صحبت کردند، دو تا گروه بودیم که با فاصله 15 متر از هم نشسته بودیم و مربی هم میان این گروهها ایستاده بود و صحبت میکرد؛ گفت "کسانی که مایلند بیایند تخریب، این وسط به ستون یک بنشینند"؛ من دویدم و به عنوان نفر اول جلوی پای مربی نشستم اما هر چه نشستم هیچ کس از جایش جم نخورد! دوره که تمام شد، یک کارت جنگی دادند که پشتش نوشته بود «تخریبچی»؛ غیر از کارت، یک دست لباس هم به ما دادند که خیلی برایم گشاد بود؛ پدرم که خیاط بود شروع کرد به اندازه کردن لباسها؛ در همین حین با ذوق خاصی گفتم "بابا ببینید این کارتم است، شما دارید با یک تخریبچی صحبت میکنید"؛ یک دفعه بابا گفت "تو غلط میکنی تخریب چی بشی"؛ من که خیلی جا خورده بودم و توقع این رفتار را نداشتم، گفتم "تخریب جای خیلی خوبی است، مین خنثی میکنند"، گفت "مگر ندیدی هر که رفته تخریب یا شهید شده، یا دست و پایش قطع شده، اصلاً نمیخواهم بروی" و با عصبانیت لباسهایم را به طرف دیگری پرت کرد. *ماجرای پیوستنم به گردان غواصی نوح روزی که داشتیم به منطقه اعزام میشدیم، هنوز صدای پدرم در گوشم زنگ میزد، نباید از فرمان او سرپیچی میکردم؛ به همین خاطر در منطقه موضوع را به مسئولان پذیرش گردان گفتم و راهنمایی خواستم؛ که به من گفتند به «گردان اخلاص» برو؛ 15 روزی تا اعزام به خرمشهر برای آموزش غواصی معطل بودیم و در این مدت 2 باری به خانه زنگ زدم؛ آنها پرسیدند چه میکنی؟ من هم برای اینکه خیال خانواده به خصوص پدرم را از این بابت که جای خطرناکی نیستم و اینجا از تیر و ترکش خبری نیست، راحت کنم، گفتم "یک جدول کتیبه خریدم و تا حالا نصفش را حل کردهام"؛ پدرم این را که شنید خیالش راحت شد و گفت "آفرین آفرین؛ همین خوب است همین کار را بکن».
در خرمشهر برای آموزش غواصی آماده میشدیم؛ یک مربی آمد که لباس عجیب و سیاه رنگی در دستش بود، به ما گفت بچهها میدانید این چیه؛ گفتیم نه؛ گفت لباس غواصی است، کی آن را میپوشه؟ همه گفتند آقا ما آقا ما، مربی یک نفر را انتخاب کرد که لباس را بپوشد و بعد گفت "هر کدام بروید یک دست از این لباسها را بردارید و بپوشید؛ فقط میخواستم یاد بدهم که چطور میشود این لباس را پوشید"؛ از آن روز به بعد ما شدیم غواص.
برای شرکت در عملیات کربلای 2 آماده شدیم اما در این عملیات ما را به عنوان یک گروهان پشتیبانی به منطقه اعزام کردند و سپردند از این گروه استفاده نشود مگر اینکه ضرورت ایجاب کند چون برایشان هزینه شده؛ خاطرم هست که آن زمان برای هر نفر حدود 100 هزار تومان یا بیشتر، هزینه کرده بودند، چون ما در تحریم بودیم و بسیار دشوار توانسته بودند تجهیزات غواصی را تهیه کنند.
*کار ما در گردانهای اخلاص و غواصی نوح
کار بچههای این گردانها اطلاعات و عملیات بود؛ غواصهای اطلاعات عملیات دوتا کار داشتند؛ یکی اینکه دشمن و منطقه را شناسایی کنند که از دو راه شناسایی و نفوذ و دیدبانی از فواصل نزدیکتر یا دکلها و در نهایت تهیه کالک و نقشه از منطقه انجام میشد؛ وظیفه دیگر چنین رزمندهای، هدایت گردانها در هنگام عملیات و زدن به خط بود.
اما کار شناسایی برای خودش ماجراهای جالبی داشت؛ گاهی یک نیروی شناسایی مجبور بود به داخل مقرهای دشمن نفوذ کرده و از نظر توان نیرویی، لجستیک و سلاحی او را بررسی کند؛ یعنی بعضی وقتها مجبور بود،شب برود داخل سنگر دشمن و نیروهای داخل آن را بشمارد و تعداد افراد یک سنگر را در تعداد سنگرها ضرب کرده تا بتواند حدس بزند که چه تعداد نیرو آنجا هست.
نیروهای شناسایی از هر ابزاری برای رسیدن به اطلاعات از دشمن بهره میبرند، گاهی قابلمه غذای آنها را پیدا میکرد و تخمین میزدند که قابلمه با این ابعاد برای چند نفر است که البته خیلی دقیق نبود؛ این کار مخفی بود و اصلاً نباید درگیری ایجاد میشد و اگر نیروی گشتی گرفتار شده و لو میرفت، حسابی به دردسر میافتادیم؛ چون بعثیها روی اسیر کردن بچههای اطلاعات عملیات خیلی حساب میکردند و اسیرهامان را آنقدر شکنجه میدادند تا اطلاعات بگیرند البته بچهها کارشان را بلد بودند و تلاش میکردند تا به راحتی اسیر نشوند. در مجموع ترکیب اطلاعات به دست آمده از شناسایی و دیدبانی و تصاویر هوایی و همچنین برخی شنودها، فرماندهان را برای رسیدن به اطلاعات دقیقتری از موقعیت و وضعیت دشمن در تصمیمگیری یاری میکرد.
شهید محمود کاوه در میان همرزمان
*پدر شهید کاوه در همسایگی ما سبزیفروشی داشت
این رزمنده دفاع مقدس، توفیق همراهی با شهید «محمود کاوه» را نیز داشته است؛ وی در این باره توضیح میدهد: بعد از مدت کوتاهی از حضورم در منطقه و آموزش غواصی، در عملیات کربلای 2 در غرب شرکت کردم که شهید محمود کاوه در آن به شهادت رسید.
پدر شهید کاوه در همسایگی ما مغازه سبزی فروشی داشت و به همین خاطر یک جورهایی با کاوه هممحلی بودیم؛ وقتی ما در حال آموزش بودیم، یکبار شهید کاوه به پادگان ما آمد و برای ما صحبت کرد؛ خاطرم هست که دستش را باندپیچی کرده بود؛ همه خاطرات من از کاوه در دوران جنگ به همان چند ساعت حضورش در پادگان آموزشی بازمیگردد؛ جوان 24 ـ 25 ساله خوش سیما و باصفایی که نه تنها الان، بلکه در آن زمان هم برای ما اسطوره بود.
نگاه نوجوان 14 ـ 15 سالهای مثل من به شهید کاوه، مانند این بود که کسی از پایین به یک ساختمان 40 ـ 50 طبقه نگاه کند و آنقدر سر را بالا بیاورد که کلاه از سرش بیفتد؛ جاذبه او برای ما اینگونه بود.
البته شهید کاوه انسان چهرهای بود ولی خیلی از فرماندههان چهره نبودند و ممکن بود ما رزمندهها با آنها شوخی کنیم و سرشانهشان هم بزنیم! این اتفاق چندین بار در مورد آقای رفیقدوست اتفاق افتاد به طوری که تا وقتی در جمع بچهها بود، با او شوخی میکردند و فکر میکردند مانند آنها رزمنده است، اما وقتی پشت تریبون میرفت تا برای ما صحبت کند، تازه متوجه اشتباهمان میشدیم.
*گردان غواصی نوح چگونه قتلعام شد
سماوات با یادآوری خاطره عملیات کربلای 4 و لحظه شهادت بسیاری از همرزمانش میگوید: در کربلای 4 حدود یک گروهان از گردان غواصی نوح به شهادت رسیدند؛ همرزمان زیادی در این عملیات آسمانی شدند که از آن جمع شهیدان خادم الحسین شفاهی، ناصر آزادفر، محمد مهدی دژمخوی، یوسفیان، بهنام سماوات، حسین حسنزاده، هادی عاقبتی، ناصر سلیمی، وحید غفوری و رضا نظرزاده یادم هست.
برای این عملیات تا رودخانه اروند تونل کشیده بودند و بچهها با حرکت از درون این تونل خودشان را به لب آب رساندند؛ لب آب، ورودی تونل را شکستند ولی از آنجا که عملیات لو رفته بود و بعثیها با هوشیاری کامل و در حالی که منورهای زیادی میزدند، انتظار رزمندگان را میکشیدند؛ به محض اینکه بچهها به آب زدند، بعثیها شروع کردند به تیراندازی.
بچهها طنابی را به دست گرفته بودند که قرار بود از طریق آن مسیر را گم نکنند که طناب از دست بچهها رها شد، صحنه خیلی عجیبی بود؛ خیلیها تیر خوردند و خیلی از بچهها را آب با خودش برد؛ بعثیها با هر سلاحی که میتوانستند شلیک میکردند، اسلحههای «چهارلول» و «دولول» برای زدن هواپیماست و تیرش وقتی به مانع برخورد میکند، منفجر میشود، اما بعثیها این اسلحه را در آب خوابانده بودند و بچههای ما را با آن میزدند؛ حالا تصور کنید وقتی تیرهای چهارلول به بدن بچه بسیجی بدون جانپناه رها شده در آب اصابت کند، چه اتفاقی میافتد؛ از خیلی از بچهها چیزی باقی نمیماند....
*همرزمان شهید بهانه گردهم آمدن رزمندگان دیروز و رفقای امروز
حالا همان همرزمان شهید که «حمید شریفیمنش» و «بهنام سماوات» نیز در میانشان هستند، شدهاند بهانه دور هم جمع شدن سایر رفقای جبهه و بانی هیئت «انصارالمهدی (ع)»؛ هیئتی که خاطره روزهای طلایی و باصفای دفاع مقدس را در جان و دل رزمندههای مشهدی گردان اخلاص و نوح زنده میکند و هر ماه به یاد یکی از شهدای گردان، در منزل همان شهید برگزار میشود.
سماوات میگوید: همه هزینههای این یادوارهها توسط دوستان تأمین میشود؛ از هماهنگیهای اولیه با خانواده شهید گرفته تا تهیه کلیپ و پذیرایی و دعوت از بر و بچهها همه و همه برعهده خود همرزمان است و دست آخر مهمانها سر سفره اکرام اباعبدالله مهمان هستند؛ وقت زیادی هم از همه بچهها میگیرد، تا با خانواده شهید هماهنگی شود؛ چون مقید هستیم این مراسمها در منازل شهدا برگزار شود؛ تلاش میکنیم عکسهای شهید را پیدا کنیم؛ با بعضی از دوستان و همرزمان او هم هماهنگ میکنیم تا در مراسم درباره شهید روایتگری کنند، از عکسها و فیلمهای خود شهید و روایتگری همرزمانش هم کلیپی تهیه میشود که در همان مراسم به نمایش در میآید که بسیار استقبال میشود.
*مهمترین هدف برگزاری یادوارههای شهدا شاد کردن دل مادران شهداست
وی درباره تأثیر این مراسمها میگوید: علاوه بر اینکه ماهی یکبار با دوستان و همرزمان جبهه دور هم جمع میشویم و یاد روزهای خوب گذشته را زنده میکنیم و آن جمع دوستانه و صمیمی را پس از سالها از پایان جنگ حفظ میکنیم، تأثیر مهم این یادوارهها این است که دل مادران شهدا خیلی شاد میشود؛ خیلی اوقات دیدیم مادران شهدایی که با گریه میگویند «همه شما بچههای من هستید؛ امروز پسرهام رو دیدم».
این کار برای نسل ما خیلی مفید است؛ متأسفانه هستند دوستانی که اصلاً با گذشته خود فاصله گرفتهاند و با آن خاطرات غرورآور خداحافظی کردهاند لذا با این کار نه تنها شهدا را برای نسل امروز معرفی میکنیم، بلکه آن دوستیها و رابطههای معنوی و برادرانه گذشته را حفظ میکنیم.
*مادر شهید بعد از 30 سال هنوز چشم به راه است
برای برگزاری یادواره شهید «بهنام سماوات» تصمیم گرفتم با خانوادهاش ارتباط برقرار کنم تا اگر بشود یادواره را در منزل شهید برپا کنیم؛ از طریق وصیتنامه آدرس خانهاش را یافتم، برایم خیلی جالب بود که بعد از 30 سال خانهشان در همان نشانی پشت پاکت بود؛ یک روز به همراه دوست و همرزمم به منزل مادرش رفتیم؛ دیدیم مادر شهید بیمار است و روی تخت خوابیده و یک پرستار از او مراقبت میکند؛ از دیدن این صحنه بسیار متأثر شدیم اما تأثرمان زمانی بیشتر شد که فهمیدیم مادر هنوز چشمانتظار فرزند شهیدش است، برای این مادر به جای پیکر فرزندش، گل تشییع کرده بودند؛ آن موقع فهمیدم چرا بعد از 30 سال آدرس خانه تغییر نکرده است؛ مادر چشمش میترسیده که نکند خانه را عوض کند و بهنامش بیاید و ببیند کسی منتظرش نیست؛ مادر دائم میگفت «انتظار خیلی سخته مامان جان، خیلی سخته....». یکی از دوستان در باکس نظرات، یادی از شهدای گردان غواصی کرده بود و نام بهنام را هم برده بود؛ برایش نوشتم:
سلام جان من
چه نامهایی را آوردی ...
گفتی بهنام و بر جانم آتش نهادی
چند روز پیش با علی آرام، به دیدار مادر پیرش رفتیم
تصویر بزرگی از بهنام بر بالای تخت مادر بود و رعشههای گاه و بیگاه بیماری پارکینسون آزارش میداد...
اما انگار مادر خودم بود، عزیز بود، مادر همرزم شهیدمان...
میدانی که بهنام در کربلای چهار جاودانه شد...
نه پیکری نه حتی پلاکی..
برای مادر... گل... تشییع کرده بودند...
نمیدانی چگونه، این مادر، هنوز چشم به راه آمدن بهنام بود...
شاید بعد از این همه سال به همین خاطر هنوز خانهاش را عوض نکرده بود.
شاید میخواست بهنام ساک بر دوش، بعد از این همه سال باز برگردد...
بهنام در آن زمستان، پرکشیده بود.
اما مادر، هنوز منتظر بود.
میفهمی...
*همرزمانم باید دست به قلم شوند
سماوات بسیار علاقه دارد تا پای دیگر همرزمانش را نیز به فضای مجازی باز کند، او معتقد است دوستانش سینهای پر از خاطرات ناب و ناگفته دفاع مقدس دارند، که باید دست به قلم شوند و اجازه ندهند گرد غفلت و فراموشی این خاطرات را از یادها ببرد.
او در این زمینه اقدامات مؤثری هم انجام داده است، سماوات دراین باره میگوید: یکی از اثرات مثبتی که این جلسات داشته، باز کردن پای سایر همرزمانمان به فضای مجازی و تشویق به راهاندازی وبلاگ است؛ همانطور که میدانید بخش زیادی از رزمندهها اهل فعالیتهای مجازی نیستند و شاید تا به حال 5 درصد بچه رزمندهها وبلاگ راهانداختهاند و بقیه دنیای حقیقی خودشان را بیشتر ترجیح میدهند؛ به نظر بنده این مسئله یک ضعف است
هیئت ما یک سامانه پیامکی دارد که از طریق آن، تاریخ برنامه و آدرس محل برگزاری یادواره هر ماه را به اطلاع دوستان میرسانیم؛ یک بار امتحان کردیم، نوشتیم «وبلاگ گردان غواصی نوح و گردان اخلاص را بخوانید»؛ وبلاگ غواصی نوح در روز به طور میانگین حدود 100 بازدید دارد و چون مطالب وبلاگ طوری نیست که چالشی باشد و بخواهد کسی را به دادن نظر وادار کند، فقط کانتر نشان میدهد که فردی آمده وبلاگ را دیده یا خوانده و رفته؛ به همین دلیل نظرات خیلی کم است؛ آن روز که این پیامک را برای دوستان فرستادیم، با اینکه پیام برای حدود 600 نفر ارسال شده بود، کانتر وبلاگ رقم 140 تا 150 نفر را نشان داد؛ به این نتیجه رسیدم که بچهها خیلی اهل اینترنت و فضای مجازی نیستند؛ در حالی که بخش اعظمی از مردم به خصوص جوانها دارند در این فضا کار میکنند و همانطور که میدانید یکی از ابزارهای جنگ نرم، اینترنت و فضای مجازی است. او برای به راهانداختن یک جهاد سایبری برای معرفی شهدا و دفاع مقدس دست به ابتکار عمل جالبی زده است؛ سماوات میخواهد یک گردان سایبری به راه بیندازد و الان نیروهایش مشغول گذراندن دوره آموزشی هستند. سماوات توضیح میدهد: یک روز به ذهنم رسید اگر بشود برای حدود 400 شهید گردان اخلاص و گردان غواصی نوح، به ازای هر شهید یک وبلاگ داشته باشیم، میتوانیم یک گردان که همه رزمندههایش شهید شدند را دوباره احیاء کنیم اما این بار در فضای مجازی؛ این موضوع را در یکی از یادوارهها با همرزمانم مطرح کردم و گفتم خودتان یا فرزندانتان یا در فامیل و همسایه اگر جوانهای دغدغهمند به دفاع مقدس میشناسید، اینها را جمع کنید و بخواهید که برای یکی از شهدای گردان غواصی که خودشان دوست دارند یا شما به آن شهید ارادت دارید، یک وبلاگ راهاندازی کنند. خدا را شکر، گام اول این طرح تاحدودی برداشته شده و حالا مرحله اول دوره آموزشی وبلاگنویسان به پایان رسیده؛ یک خانم و یک آقا هم برای آموزش مرحله دوم اعلام آمادگی کردهاند؛ دوره اول در یک حسینیه برگزار شد، اما سختیهای خودش را داشت؛ چون محدودیت در زمینه سیستم و فضا داشتیم، اما برای مرحله دوم، با مساعدت دوستان جهت ایجاد فضای مناسب و امکانات مورد نیاز پیش بینی خوبی انجام شده است. *گردان سایبری مانند شهدای گردان نوح خط شکن هستند قرار است یک سایت به عنوان سایت فرماندهی راهاندازی شود که همه وبلاگها به آن دسترسی داشته و آن هم با همه وبلاگها ارتباط داشته باشد و نه تنها تهیه و نشر مطالب در حوزه شهدای گردان را رصد کند، بلکه به فراخور نیاز روز، مثلاً اگر روزی در مسئله دفاع از حریم ولایت نیاز به حضور جوانان انقلابی بود، سریع با یک فراخوان، همه گردان در خصوص ولایت مطلب مناسبی کار کنند و اینگونه ما نیز حملات سایبری انقلابی خود را ساماندهی کنیم؛ ما میخواهیم یک «گردان خط شکن سایبری» داشته باشیم؛ کاری که شهدای گردان غواصی نوح کردند.... ***** سبکی که سماوات برای نگارش خاطرات خود از دفاع مقدس یا خاطراتی که از همرزمانش شنیده، انتخاب کرده، روایی داستانی است؛ میگوید علاقهاش به داستان نویسی سبب شده که قلمش را از حالت روایی صرف خارج کند و قدری به خاطراتش فضای خیالانگیز داستان بدهد، او البته دستی هم در شعر و شاعری دارد و گاهی تراوشات قلمیاش را روی وبلاگش میگذارد؛ اما نوشتههای سماوات به همین چند شعر و خاطرهای که در وبلاگ «گردان غواصی نوح» منتشر کرده، ختم نمیشود، او چندین دفتر دارد که خاطرات دوران حماسه را ثبت و ضبط کرده است. *عطش نوشتن مرا به خاطرهنگاری جنگ سوق داد او درباره علاقهاش به نوشتن میگوید: من از کودکی قصه مینوشتم و وقتی قدری بزرگتر شدم، شعر هم گفتم؛ کلاً نوشتن را دوست دارم، وبلاگهای متعدد دیگر هم دارم که مطالب مختلفی در آنها مینویسم؛ مطالبم بیشتر رنگ و بوی داستانی دارد؛ سعی میکنم به اصل روایت و نحوه بیان راوی وفادار باشم اما شنیدههایم را آنگونه که دوست دارم مینویسم؛ طی این سالهایی که نوشتن را تجربه میکنم به این نتیجه رسیدم که این شیوه بهتر است؛ البته توصیفی هم میشود نوشت اما خب همه دارند به این سبک مینویسند، من دوست دارم شیوه دیگری را تجربه کنم.
*دغدغهای که در نوشتههای سماوات دنبال میشود دغدغه من این است که میگویم رزمندگان جبهه از همین بچههای کوچه بازار بودند و زندگیای همانند زندگیهای عادی جوانان امروزی داشتند، حتی برخی همرزمان، شرارتها و شیطنتهای خود را داشتند؛ برای ما هم اتفاق افتاد که در عالم نوجوانی با توپ شیشه خانه همسایه را شکستیم یا زنگ در خانهاش را زدیم و دَر رفتیم اما جبهه، ما را در خود گرفت و ما کم کم با فرهنگ جدیدی آشنا شدیم و تغییر کردیم، از میان ما خیلیهامان به قافله شهدا پیوستند و آنهایی که ماندند، یادگاران شهدا شدند. میبینید وقتی از عدل امیرالمؤمنین (ع) سخن میگوییم، سریع میگویند ما کجا و «علی» کجا؟! حالا اگر از جبهه و رزمندهها به گونهای بنویسیم که نتیجهاش بشود، بابا ما کجا و رزمندهها و شهدا کجا! فایدهای ندارد اما اگر آنقدر حقیقت را قابل لمس ارائه دهیم که نشان دهد این آدمی که الان اسطوره دوست و فامیل و اهل حق و فردای قیامت شاهد و شفیع است، همین بچه محل خودمان بود که با هم بازی و شوخی میکردیم و فوتبال میرفتیم، اما وقتی به جبهه رفت نمازش به گونه دیگری شد و برای دیگران فداکاری کرد؛ آن وقت است که توانستهایم فرق جنگ و جبهه خودمان را با جنگهای دیگر دنیا نشان دهیم. *ما در جبهه با مفاهیم جدید از حیات آشنا شدیم باید بگوییم شهدا همین بچههای مشهد و اصفهان و تبریز و گلستان بودند که وقتی به جنگ رفتد، فرهنگ جبهه آنها را اینگونه متحول کرد وقتی امام فرمودند «جبهه دانشگاه انسان سازی است»؛ یعنی انسان در جبهه با مفاهیم جدیدی از حیات آشنا میشود و با مسائلی آشنا میشود که برخی ره صدساله را یک شبه طی میکردند. *به یاد همرزم شهید و دوست صمیمیام شهید «حمیدرضا شریفیمنش» مثلاً شهید «حمیدرضا شریفی منش» یکی از دوستان صمیمی من بود؛ ما با هم باشگاه میرفتیم و شبها ساعت 12 شب که از باشگاه بر میگشتیم شوخیمان گل میکرد و گاهی سر به سر آدمهای کوچه و خیابان میگذاشتیم؛ مثلاً میدیدیم یک بندهخدایی کتش را انداخته روی شانهاش و دارد آرام قدم میزند و توی حال خودش است، میرفتیم پشت سرش و چنان داد میزدیم که بنده خدا همه اجدادش را جلوی چشمش میدید؛ اما همین حمید وقتی به جبهه رفت، کم کم تغییر کرد؛ نمازهاش رنگ و بوی خاصی گرفته بود، رعایت خیلی از مستحبات را میکرد، شب آب را نشسته میخورد، در روز ایستاده مینوشید، عطسه که میکرد میگفت الحمدلله و همه این نکات کوچک را یک نوجوان 15 ـ 16 ساله آنقدر رعایت کرد تا شد «شهید شریفیمنش»؛ این نگاه من است و برای همین هم در وبلاگم اینگونه مینویسم. به نظر میرسد با رشد خوب سالهای اخیر وبلاگهای دفاع مقدسی، یک جریان خاطرهنگاری مجازی در حال شکل گرفتن است، سماوات این مسئله را بسیار مثبت ارزیابی میکند و معتقد است: باید با ابزار روز دنیا فرهنگ دفاع مقدس را نه تنها به نسلهای امروز و آینده کشور که حتی به بیرون از مرزها منتقل کرد. * اگر وقت داشتم تا حالا ده تا کتاب نوشته بودم سماوات میگوید: تا حالا چند انتشارات به من پیشنهاد دادهاند که خاطراتت را کتاب کن؛ توجه جدی به ثبت خاطرات دفاع مقدس خیلی هم خوب است، چون جلوی غفلت را میگیرد؛ بنده نیز برخی خاطراتم را به صورت داستانک مینویسم و در فکر انتشار آنها هستم؛ البته غیر از خاطراتی که در وبلاگها منتشر کردهام، بخش زیادی از خاطراتم را در چند دفترچه جمعآوری کردهام؛ بالاخره ما در یک بازه زمان کوتاهی در جبهه بودهایم، مگر 3 سال حضور چقدر میتواند خاطره داشته باشد؛ اما در حقیقت این خاطرات تنها به وقایعی که یکی از فاعلانش خودم بودهام تعلق ندارد، بلکه روای خاطراتی هستیم که در آن ایام یا بعد از آن از دیگر دوستان و همرزمانم شنیدهام، اگر دغدغههای دیگرم نبود تا حالا ده تا کتاب نوشته بودم. او در وبلاگش عکسهای زیبا و متنوعی هم از شهدای گردان نوح منتشر کرده است؛ از چهره بسیاری از همرزمان تا عکسهای دستهجمعی و مناسبتهای خاص؛ میگوید: بخش زیادی از عکسها و دست نوشتههای شهدا را به کمک برخی همرزمانم تهیه کرده و در وبلاگ میگذارم؛ البته خودم هم آرشیو خوبی از عکسها و دست نوشتههای شهدا تهیه کردهام که به فراخور نیاز در وبلاگ منتشر میکنم. * و سخن آخر... الحمدلله در بحث شهدا همه دوستان و همرزمان، بسیار خوب حمایت میکنند و من در این جهاد تنها نیستم؛ هنوز هم گردان غواصی نوح زنده است و رزمندگانش منش دوران حماسه را حفظ کردهاند. **** زحد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت ما را به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسند مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را مراد وصال توست از دنیا و از عقبی و گر نه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی بر آید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را «بخشی از وصیتنامه شهید شریفیمن» گفتوگو از معصومه خداوردیان