حس می کنم حریر حضورت را در لحظه های سختی تنهایی
بوی تو در فضای زمان جاری ست مانند عطر پونه ی صحرایی
در برف زارِ سردِ دلم کرده ست ای نرگس بهاری من سبزت
تقدیر ، این مقدّر بی برگشت، تقدیر، این سفیر اهورایی
می گوید از یکی شدنم با تو احساسم ، این لطافت سحرانگیز،
حسّم به من دروغ نمی گوید درپیشگاه اقدس شیدایی
بوی تو را شنیده ام از باران، بارانِ چشم هایِ غزلْ کاران
در آبسال سبز غزل کاری با رمزِ صبح شرجی ِرؤیایی
آتش زدی به ظلمت ایمانم ، برداربستِ طاقت ِ بنیانم
با چشم و روی ِ روشن ِ خورشیدی ، با گیسوی طنابی یلدایی
عاشق که می شدم نهراسیدم از فتنه های واهی بدنامی
از آن که گفته اند که می ارزد ، عاشق شدن به فتنه ی رسوایی